چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی : " نــــذار برم " یعنـــــــی بــرم گــــردون سفــــت بغلـــــم کـــن ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و بگــــــو : "خدافــــظ و زهــــر مـــار بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ مگـــــه میـــذارم بــــری؟!! مــــــگه الکیــــــــه!!!!" چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!! چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری؟!...

چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی : " نــــذار برم " یعنـــــــی بــرم گــــردون سفــــت بغلـــــم کـــن ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و بگــــــو : "خدافــــظ و زهــــر مـــار بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ مگـــــه میـــذارم بــــری؟!! مــــــگه الکیــــــــه!!!!" چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!! چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری؟!...

اگه یه روز فرزندی داشته باشم ،
بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم .

بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده .

بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک ،
تا بتونه بالاتر بره .

بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه ، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن ، 
پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه .

و مهمتر از همه : 
بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده ،
چون ممکنه برای همیشه از دستش بده …

حال من خوب است
خوبه خوب...
انقدر خوب که گلویم امشب
مهمانی به راه انداخته
بغضم بد هوس رقصیدن کرده است !!

وقتی بزرگ میشوی دیگر...

... خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان بدهی..

خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم _همانهای که خیلی بزرگ شده اند_ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند

وقتی بزرگ می شوی دیگر ..

نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی..

دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی..

وقتی بزرگ می شوی..

قدت کوتاه می شود .آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمیرسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی می کنند ..

آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی !!و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی

وقتی بزرگ می شوی ..

دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و یکروز یادت می افتد که تو سالهاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ، آنروز دیگر خیلی دیر شده است .....

فردای آنروز تو را به خاک می دهند و ..

می گویند: خیلی بزرگ شده بود ..!!!!